دارم میمیرم
تلألؤ امید
دو شنبه 31 فروردين 1394برچسب:, :: 15:41 ::  نويسنده : sm.rezaei

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت: حاج آقا یه سؤال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!

گفتم :یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج ازکشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارند، گفتند خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، إنشاءالله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ای هست!

گفتم: راست میگی، حالا سؤالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم خلاصه یه روز

صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق

داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتند

آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه، سرتونو درد نیارم من کار میکردم

اما حرص نداشتم، بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و

دوستشون داشتم، ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم

ودعا میکردم، گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم وبدون اینکه

حساب و کتاب کنم کمک میکردم، مثل پیرمردا برای همه جوانان

آرزوی خوشبختی میکردم. الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد

حالا سؤالم اینه که من بخاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب

شدن رو قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن

خوب شدن شون واسه خدا عزیزه...

آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر، داشت میرفت

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم.

با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!!!

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم

گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مُردنی ام، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم

گفتند: نه، گفتم خارج چی؟ و باز گفتند: نه!

خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم زمانش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...! 

 



نظرات شما عزیزان:

فاطمه سادات شاهچراغی
ساعت9:29---21 ارديبهشت 1394
قبلا از زبون آقای پناهیان این داستانو شنیده بودم خیلی تاثیر گذار بود ممنون

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان تلألؤ امید و آدرس talaloeomid.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: